نوشته شده توسط : نعیمه

 

پاییز پادشاه فصل هاست

مادری مهربان که سرخ اتشینش را خونبهای نفس کشیدنمان کرد!!!!!!!!



:: بازدید از این مطلب : 841
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 تير 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

.هر کسی را نه بدان گونه که هست احساسش می کنند ، بدان گونه که احساسش می کنند ، هست



:: بازدید از این مطلب : 854
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 تير 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

تو بخند من هم می خندم

باور نکن!

    گریه ات باور می شود!

         تو می گریی و من می خندم

 



:: بازدید از این مطلب : 945
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 تير 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

تو بخند من هم می خندم

باور نکن!

    گریه ات باور می شود!

         تو می گریی و من می خندم

 



:: بازدید از این مطلب : 860
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 تير 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

تو بخند من هم می خندم

باور نکن!

    گریه ات باور می شود!

         تو می گریی و من می خندم

 



:: بازدید از این مطلب : 905
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 تير 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

من دلـم می خواهد

ساعتی غرق درونم باشم !!

عاری از عاطفـه ها…

تهی از موج و سراب…

دورتر از رفــقا…

خالی از هر چه فراق..!!

من نه عاشــق هستم ؛

و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من…

من دلـم تنگ خودم گشته و بس…!!!



:: بازدید از این مطلب : 891
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 16 تير 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

دخترک خنده کنان گفت: که چیست راز این حلقه زر؟ راز این حلقه که انگشت مرا این چنین تنگ گرفته است به بر راز این حلقه که در چهره ی او این همه تابش و رخشندگی است مرد حیران شد و گفت : حلقه ی خوشبختی است ، حلقه ی زندگی است همه گفتند: مبارک باشد دخترک گفت : دریغا که مرا باز در معنی آن شک باشد سالها رفت وشبی زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر دید در نقش فروزنده او روز هایی که به امید وفای شوهر به هدر رفته ، هدر زن پریشان شد و نالید که وای وای این حلقه که در چهره او باز تابش و رخشندگی است حلقه برد گی و بند گی است فروغ فرخزاد



:: بازدید از این مطلب : 1017
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 25 خرداد 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

فکر

پرویز شاپور میگفت به ماهی فکر میکردم اما چون یادم رفت به اب فکر کنم ماهی فکرم مرد

به نقل از کمال تعجب



:: بازدید از این مطلب : 1269
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 25 خرداد 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

پیشنهاد ویژه!

من آدم نرفتن ام، آدم دوست موندن، یا اصلا آدم دیر رفتن ام خیلی دیر... اما وقتی برم، دیگه آدم برگشتن نیستم. آدم مثل قبل شدن نیستم. باور کن!!

 

 

 

 

 

بچه ها جونم رمان تقاص هما پور فتحی رو بهتون پیشنهاد میدم دانلود کنید+رمان عشق اجباری

 

 

 

 

 

شما هم رمان مورد علاقه تون رو پیشنهاد بدید بخونم!

 



:: بازدید از این مطلب : 1119
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 25 خرداد 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

حمید مصدق بیماری قلبی داشت و سیگار براش خیلی بد بود همسرش لاله خانوم برا مراعات حالش یه تابلو زده بود دم در که خارج از منزل سیگار بکشید ما هم احترام گذاشتیم داخل خونه شون نکشیدیم چند روز بعد دیدیم که اقای حمید خان هم برا احترام به توصیه همسرش بیرون سیگار میکشه!

به نقل از کمال تعجب



:: برچسب‌ها: عمران صلاحی , حمید مصدق , کمال تعجب , یاشار صلاحی , خاطرات اهل ادب ,
:: بازدید از این مطلب : 1117
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 24 خرداد 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

فکر کردم داره میاد

 دل سپردم بهش .به من که رسید رفت اون راهه خودشو اومده بود و رفته بود!

این من بودم که مونده بودم!رهگذر بود. این من بودم که نفهمیده بودم!



:: بازدید از این مطلب : 909
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 24 خرداد 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

 

با من اكنون چه نشستن ها، خاموشي ها ،

با تو اكنون چه فراموشي هاست .

 

چه كسي مي خواهد

من و تو ما نشويم

خانه اش ويران باد !

 

من اگر ما نشوم ، تنهايم

تو اگر ما نشوي ،

- خويشتني

از كجا كه من و تو

شور يكپارچگي را در شرق

باز بر پا نكنيم

 

از كجا كه من و تو

مشت رسوايان را وا نكنيم .

 

من اگر برخيزم

تو اگر برخيزي

همه بر مي خيزند

 

من اگر بنشينم

تو اگر بنشيني

چه كسي برخيزد ؟

چه كسي با دشمن بستيزد ؟

چه كسي

پنجه در پنجه هر دشمن دون

- آويزد



:: برچسب‌ها: حمید مصدق ,
:: بازدید از این مطلب : 988
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 22 خرداد 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختر
ی زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

 

اون دختر یه قهرمانه!برا هر دختری موهاش یعنی همه چیز!اگه همچین ادمی باشه تحسین بر انگیزه!بیایید اولین قدم رو خودمون بر داریم

نه با کچل شدن!با ادم شدن!

 



:: بازدید از این مطلب : 1099
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 3 خرداد 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه


روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست.
مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشه‌هایی دندانه دندانه درآن دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی می‌کنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .
پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام، من بخشی از قلبم را جدا کرده‌ام و به او بخشیده‌ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛ اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظارش بوده‌ام پرکنند، پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود…

 

دفعه اول که این داستان بی نهایت خوش مزه رو خوندم کلاس سوم راهنمایی بودم که تو کلاس تئاترش هم با هنرنماییه بنده خوش درخشید!!!!!!!!
 



:: بازدید از این مطلب : 1047
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 3 خرداد 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

گاهی دلم از هر چه هست میگیرد

گاهی دلم فقط اغوش او را میخواهد

                      همراه با یک رقص

            رقصی ارام و با طمانینه

رقصی که باد هم با ما همراه باشد

                                                           و بخواند ما را!

من تمام دنیایم را به ازای اغوشش میفروشم

و او میشود دنیای من

چون منی باتمام وجود در خواهش است

          و چون اویی دور.............                    دور و دست نایافتنی

چون منی می دود با پای خیال

          تا به چون اویی برسد

                                         اوی من به گمان هر دخترکی اوی همان دخترک است

گاهی با تمام عظمتش از قاب خیال بیرون میکشمش

                         و با تمام وجودم لمسش میکنم

و می رقصم با رویایش

قلب من با من نیست ولی

                         با او همراه است                                   خیالم اسوده

و تمام حواسم به او جمع است

            نکند پس بزند قلب بیتابم را

نکند از قاب خیالم برود او بیرون

                    نکند قلب مرا در گذر کوچه ای مانده به کوچه خوشبخت

                   بگذارد

                             برود

کاش از ان کوچه نگذرد

            و قلب مرا

                            همه شوق مرا

                                       با همه وسعت خویش پس نزند

کاش کوچه خوشبخت همان کوچه باشد

همان کوچه که در ازدحامش خیالم را می بلعد

اوی من میگذرد

                 دخترکان از پرچین ها به او می نگرند 

          و مرا                         دخترکی ساده خیال می پندارند

و من اکنون اینجا

  پشت بیشه ی دور ز خیال

می نگرم به رفتنش

                                 رفتنی بی بازگشت

خیال من رفت و ولی ددل من بر جا ماند

              دل دیوانه من اما باز شوق را در خود جا داد

قلب من ساکت شد

                           اوی من بر اسب نشست

            راه رفته را با اسب باز گشت

چشم من در بهت است

      قلب هر دخترکی باز به تمنای والش برخاست

خواب زمستانی را به بهایی ناچیز به عروسی زیبا داد

             اوی باز به هر سو سرک نکشید

                         چشم خود را باز رو به هر دختر بست

                                 این بار دور از دنیای خیال!

قلب من بازهم یخ خود را باز پس داد

                    چشم هایم را بستم

                           دست حلقه شده دور کمرم مرا از جا کند

قلب من میلرزید               .......

  چشم باز کردم

                         کوچه ی خوشبخت در پیش است

 



:: برچسب‌ها: زیباترین شعر من , اشعار عاشقانه عرفان نظراهاری , مریم حیدر زاده در سال93 , برای اولین بار در ایران , جدیدترین نسخه سایفون برای دانلود , بازیهای انلاین بهترین سایت ایتالیایی , بازی دخترانه باربی محصول ایتالیا , بازی انلاین جدید جنگ جهانی , برای اولین بار در ایران , فیلتر شکن فوق تصور , جدیدترین فیلتر شکن ساخت ایران , ,
:: بازدید از این مطلب : 1045
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 27 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

مثل آن مسجد بین راهی تنهایم…

هر کس هم که می آید مسافر است می شکند …..

.هم نمازش را، هم دلم را …

و می رود…



:: بازدید از این مطلب : 958
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 27 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه


این روزها کارم شده بهانه گرفتن...

بهانه از نوع رفتن...

از نوع جدا شدن...

از نوع تنها شدن...

از نوع دیگری...

از نوع گریه کردن...

کار من شده صحبت کردن با کودک درونم...

دلداری دادن به این کودکی که...

حتی بلد نیست خورشید راه سیاه نکشد...

حتی کفش هایش را تا به تا میپوشد...

و حتی با گچ روی سینه ی قلبم لیله میکشد...

سنگ می اندازد...

و یکپایش را در هوا میگیرد و میپرد...

و من هم چنان نگاهش میکنم...

و او چه مظلومانه بازی میکند...

خبر ندارد...

از این به بعد...

باید بزرگ شود!

بازی را کنار بگذارد...

عاشق شود...

شکسته شود...

و بمیرد...

کودک درونم در درونم اعدام شد...

این را به همه بگو!

http://yalan2nya76.blogfa.com/



:: بازدید از این مطلب : 953
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 27 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

فرقی نمی کند برکه باشی یا دریا

 

                                    زلال که باشی اسمان در تو پیداست

 



:: بازدید از این مطلب : 1255
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 27 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

اینم زندگینامه ی یه آدمه خیلی بزرگ به اسمه شکسپیر

در اوایل قرن شانزدهم میلادی در دهکده ای نزدیک شهر استرتفورد در ایالت واریک انگلستان زارعی موسوم به ریچارد شکسپیر زندگی می کرد. یکی از پسران او به نام "جان" در حدود سال 1551 به شهر استرتفورد آمد و در آنجا به شغل پوست فروشی پرداخت و "ماری آردن" دختر یک کشاورز ثروتمند را به همسری برگزید . ماری در 26 آوریل 1564 پسری به دنیا آورد و نامش را "ویلیام" گذاشت. این کودک به تدریج پسری فعال ، شوخ و شیطان شد ، به مدرسه رفت و مقداری لاتین و یونانی فرا گرفت . ولی به علت کسادی شغل پدرش ناچار شد برای امرار معاش، مدرسه را ترک کند و شغلی برای خود برگزیند . برخی می گویند اول شاگرد قصاب شد و چون از دوران نوجوانی به قدری به ادبیات دلبستگی داشت که معاصرین او نقل کرده اند ، در موقع کشتن گوساله خطابه می سرود و شعر می گفت

در سال 1582 موقعی که هجده ساله بود ، دلباخته دختری بیست و پنج ساله به نام "آن هثوی" از دهکده مجاور شد و با یکدیگر عروسی کردند و به زودی صاحب سه فرزند شدند . از آن زمان زندگی پر حادثه شکسپیر آغاز شد و به قدری تحت تأثیر هنرپیشگان و هنر نمایی آنان قرار گرفت که تنها به لندن رفت تا موفقیت بیشتری کسب کند و بعداً بتواند زندگی مرفه تری برای خانواده خود فراهم نماید

پس از ورود به لندن به سراغ تماشاخانه های مختلف رفت و در آنجا به حفاظت اسبهای مشتریان مشغول شد ولی کم کم به درون تماشاخانه راه یافت و به تصحیح نمایشنامه های ناتمام پرداخت و کمی بعد روی صحنه تئاتر آمد و نقشهایی را ایفا کرد . بعدا وظایف دیگر پشت صحنه را به عهده گرفت . این تجارب گرانبها برای او بسیار مورد استفاده واقع شد و چنان با مهارت کارهایش را پیگیری کرد که حسادت هم قطاران را برانگیخت

در آن دوره هنرپیشگی و نمایشنامه نویسی حرفه ای محترم و محبوب تلقی نمی شد و طبقه متوسط که تحت تأثیر تلقینات مذهبی قرار داشتند ، آن را مخالف شئون خویش می دانستند . تنها طبقه اعیان و طبقات فقیر بودند که به نمایش و تماشاخانه علاقه نشان می دادند

در آن زمان بود که شکسپیر قطعات منظومی سرود که باعث شهرت او شد و در سال 1594 دو نمایش کمدی در حضور ملکه الیزابت اول در قصر گوینویچ بازی کرد و در 1597 اولین کمدی خود را به نام "تقلای بی فایده عشق" در حضور ملکه نمایش داد و از آن به بعد نمایشنامه های او مرتباً تحت حمایت ملکه به صحنه تئاتر می آمد

الیزابت در سال 1603 زندگی را بدرود گفت، ولی تغییر خاندان سلطنتی باعث تغییر رویه ای نسبت به شکسپیر نشد . جیمز اول به شکسپیر و بازیگرانش اجازه رسمی برای نمایش اعطا کرد . نمایشنامه های او در تماشاخانه "گلوب" که در ساحل جنوبی رود تیمز قرار داشت ، بازی می شد. بهترین نمایشنامه های شکسپیر درهمین تماشاخانه گلوب به اجرا درآمد . هرشب شمار زیادی از زنان و مردان آن روزگار به این تماشاخانه می آمدند تا شاهد اجرای آثار شکسپیر توسط گروه پر آوازه " لرد چیمبرلین" باشند . اهتزاز پرچمی بر بام این تماشاخانه نشان آن بود که تا لحظاتی دیگر اجرای نمایش آغاز خواهد شد . در تمام این سالها خود شکسپیر با تلاشی خستگی ناپذیر - چه در مقام نویسنده و چه به عنوان بازیگر- کار می کرد . این گروه، علاوه بر آثار شکسپیر، نمایشنامه هایی از سایر نویسندگان و از جمله آثار "کریستوفر مارلو" ی گمشده و نویسنده نو پای دیگر به نام "جن جانسن" را نیز به اجرا در می آورند ، اما احتمالا آثار استاد "ویلیام شکسپیر" بود که بیشترین تعداد تماشاگران را به آن تماشاخانه می کشید

این تماشاخانه به صورت مربع مستطیل دو طبقه ای ساخته شده بود ، که مسقف بود ولی خود صحنه از اطراف دیواری نداشت و تقریباً در وسط به صورت سکویی ساخته شده بود و به ساختمان دو طبقه ای منتهی می گشت که از قسمت فوقانی آن اغلب به جای ایوان استفاده می شد

شکسپیر بزودی موفقیت مادی و معنوی به دست آورد و سرانجام در مالکیت تماشاخانه سهیم شد. این تماشاخانه در سال 1613 در ضمن بازی نمایشنامه "هانری هشتم" سوخت و سال بعد بار دیگر افتتاح شد ، که آن زمان دیگر شکسپیر حضور نداشت ، چون با ثروت سرشار خود به شهر خویش برگشته بود . احتمالا شکسپیر در سال 1610 یعنی در 46 سالگی دست از کار کشید و به استرتفرد بازگشت ، تا درآنجا از هیاهوی زندگی در شهر لندن دور باشد . چرا که حالا دیگر کم و بیش آنچه را که در همه آن سالها در جستجویش بود به دست آورده بود. نمایش نامه هایی که در این دوره از زندگیش نوشته " زمستان" و " توفان" هستند که اولین بار در سال 1611 به اجرا در آمدند
در آوریل سال 1616 شکسپیر چشم از جهان بست و گنجینه بی نظیر ادبی خود را برای هموطنان خود و تمام مردم دنیا بجا گذاشت . آرمگاه او در کلیسای شهر استرتفورد قرار دارد و خانه مسکونی او با وضع اولیه خود همیشه زیارتگاه علاقمندان به ادبیات بوده و هر سال در آن شهر جشنی به یاد این مرد بزرگ برپا می گردد



:: برچسب‌ها: شکسپیر ,
:: بازدید از این مطلب : 976
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

شکسپیر : عشق ، در واقع عذاب است، ولی محروم بودن از عشق مرگ است



:: بازدید از این مطلب : 981
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

فقط برای خورشید


شعری از شادروان فریدون مشیری برای امیرکبیر:.
رمیده از عطش سرخ آفتاب کویر،

غریب و خسته رسیدم به قتلگاه امیر.

زمان، هنوز همان شرمسار بهت زده،

زمین، هنوز همین سخت جان لال شده،

جهان هنوز همان دست بسته تقدیر!

هنوز، نفرین می بارد از درو دیوار.

هنوز، نفرت از پادشاه بد کردار.

هنوز وحشت از جانیان آدمخوار!

هنوز لعنت بر بانیان آن تزویر.


هنوز دست صنوبر به استغاثه بلند،

هنوز بید پریشیده سر فکنده به زیر،

هنوز همهمه سروها که " ای جلاد!

مزن! مکش! چه کنی؟ های ؟!

ای پلید شریر!

چگونه تیغ زنی بر برهنه در حمام؟!

چگونه تیر گشایی به شیر در زنجیر!؟


هنوز، آب، به سرخی زند که در رگ جوی،

هنوز،

هنوز،

هنوز،

به قطره قطره گلگونه، رنگ میگیرد،

از آنچه گرم چکید از رگ امیر کبیر.

نه خون، که عشق به آزادگی، شرف، انسان،

نه خون، که داروی غم های مردم ایران.

نه خون، که جوهر سیال دانش و تدبیر.


هنوز زاری آب،

هنوز ناله باد،

هنوز گوش کر آسمان، فسونگر پیر.

هنوز منتظرانیم تا ز گرمابه

برون خرامی، ای آفتاب عالم گیر.

نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است.

تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر!

به اسب و پیل چه نازی؟ که رخ به خون شستند،

درین سراچه ماتم، پیاده، شاه، وزیر!

چون او دوباره بیاید کسی؟

محال ..... محال،

هزاران سال بمانی اگر،

چه دیر....

چه دیر....!
 

 



:: بازدید از این مطلب : 884
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

امیر ایران





تو شاهکار خالقی................
تحقیر را باور نکن...........
بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش.................
زیبا و زشتش پای توست......
تقدیر را باور نکن................
تصویر اگر زیبا نبود.................
نقاش خوبی نیستی.................
..............از نو دوباره رسم کن
تصویر را باور نکن.............
خالق تو را شاد آفرید...............
آزاد آزاد آفرید..................
پرواز کن تا آرزو.............
زنجیر را باور نکن............



:: برچسب‌ها: امیر کبیر ,
:: بازدید از این مطلب : 1292
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه



:: بازدید از این مطلب : 892
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

اگه دخترای ما حوا نمیشن دلیلش نبود ادمه!



:: بازدید از این مطلب : 847
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

اینم یه جمله ی حکیمانه از دوست خوبم اسما که دبیرمون اون سال گفت بنویسه قاب کنه!بدیهه گویی کرده بود!اولین تکلیفش که اخر سال نوشت!

سکوت بهتر از بیهوده سخن گفتن است



:: بازدید از این مطلب : 924
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

............................................................



:: بازدید از این مطلب : 1057
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

گاهی فقط سکوت ارامم می کند

انگاه هیچکس نخواهد بود..........



:: بازدید از این مطلب : 930
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

هر گاه سکوت خدا را در برابر راز و نیازت دیدی بدان خداوند به همه ی مخلوقات فرمان سکوت داده تا به تو گوش دهد



:: بازدید از این مطلب : 955
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

هیچگاه به کسی نیکی ای نکن که بیشتر از ان را انتظار داری!

قران



:: بازدید از این مطلب : 998
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

خاطرات بازی دهه شصتی ها
1 4 5 7 8 10 11 13 14 yadash bekheir- mihanfal.com 6 yadash bekheir- mihanfal.com 8 yadash bekheir- mihanfal.com 9 yadash bekheir- mihanfal.com 25 yadash bekheir- mihanfal.com yadash bekheir- mihanfal.com60 yadash bekheir- mihanfal.com70
yad



:: بازدید از این مطلب : 924
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 17 ارديبهشت 1393 | نظرات ()